داستان «حالا نه، بچه »
نویسنده: دیوید مکی
مترجم: طاهره آدینه پور
ناشر: تهران : چکه، 1394.

خلاصه داستان

کتاب داستان کودکی است که در بیرون از خانه هیولایی را می‌بیند و هراسان به خانه می رود و به پدرش که سخت مشغول روزنامه خواندن است می گوید هیولا می خواهد او را بخورد، پدر بدون اینکه سرش را از روی روزنامه بلند کند و به او حتی نگاه کند در جواب می گوید «حالا نه بچه». پسرک به طرف آشپزخانه می رود و به مادرش  که در حال تمیز کردن آشپزخانه است می گوید هیولا می خواهد مرا بخورد. مادرش نیز بدون اینکه برگردد و به او نگاه کند در پاسخ او می گوید: «حالا نه بچه». پسرک وقتی می بیند پدر و مادرش به او توجه نمی کنند به پیش هیولا می رود و سلام می کند. هیولا او را کامل می خورد. پس از خوردن پسرک به داخل خانه می‌رود و پای پدر پسرک را گاز می‌گیرد؛ پدر پسرک بدون اینکه سرش را از روی روزنامه  بردار و به تصور اینکه پسرک است مجدد می‌گوید «حالا نه بچه». هیولا تعجب می‌کند و نزد مادر پسرک می رود و سر و صدا راه می اندازد و مادر پسرک می گوید «حالا نه بچه» برو شامت را بخور. هیولا شامی که برای پسرک گذاشته بودند را کامل می خورد. سپس مادر او را به اتاق خوابش می فرستد. هیولا متعجب به اتاق خواب می رود و مادر بدون اینکه به او نگاه کند لیوان شیر را به اتاقش می‌برد و به او شب بخیر می‌گوید، هیولا از اینکه نادیده گرفته شده است غمگین می‌شود.

 بحث و گفتگو دربارۀ داستان

یکی از آسیب‌های روانی کودکان مشغله های زیاد والدین است. در این داستان به خوبی نشان داده شده است که کودکان نیاز به توجه و گفتگو دارند. آنها در ضمن گفتگو به ترس هایشان و مشکلاتشان  اشاره می کنند. اما امروزه برخی از والدین وظیفه اصلی خود را  فقط تامین غذا و پوشاک مناسب برای آنها می دانند و نسبت به نیازهای روانی او بی توجه اند. در این داستان کودک سعی کرد تا پدر و مادرش را از آسیبی که او را تهدید می کرد یعنی هیولا، که می تواند دوستان نامناسب و یا هر مشکل جسمی و روانی باشد، مطلع سازد. ولی  آنها به مشغله های خود بیشتر اهمیت می دهند. کودک حمایت نمی شود و توسط آن آسیب ها نابود می شود و تبدیل به فردی غیر از انچه بود و یا دوست داشت باشد می شود، یعنی از نظر اخلاقی تغییر می کند و هیولایی می شود برای خودش و دیگران.
تی، وقتی که هیولا وارد خانه می شود  تا والدین پسرک را بترساند، می بیند که حتی آنها متوجه نشده اند که او پسرشان را خورده است و به او هم توجهی ندارند، او نیز غمگین می شود. یعنی تغییر حالت و رفتار کودک نیز موجب نشد والدین به خود بیایند و درک کنند که وظیفه مادری و پدری خود را فراموش کرده اند.
کودکان نیاز به توجه و گفتگوی صمیمانه با والدینشان دارند، در این گفتگو می توان آنها را شناخت و به مشکلاتشان پی برد. آنها نیز متوجه می شوند مورد توجه و ارزشمند  هستند. به نظر می رسد هدف نویسنده این کتاب بیشتر آگاه سازی والدین با زبان کودکانه بوده است.