عنوان: تنبل پهلوان
نویسنده: محمدرضا شمس
تصویرگر: محمود مختاری
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1387
تعداد صفحات: 56
گروه سنی: 9-12 سال
خلاصۀ کتاب تنبل پهلوان
پیرزنی تنها یک پسر داشت به نام حسنی که چاق و شکمو، مهربان و تنبل بود. او فقط میخورد و میخوابید. ننه حسن از تنبلی حسن به همسایهها گفت. آنها گفتند باید حسن را وادار به کار کنی. نقشهای کشیدند و یک سبد سیب خریدند. ننه حسن سیبها را از جایی که حسن خوابیده بود تا در حیاط چید. وقتی حسن از خواب بیدار شد، یکی یکی سیب ها را خورد تا بیرون خانه. ننه حسن هم پشت سر حسن در را بست. هرچهقدر حسن گریه کرد، فایده نداشت. حسن رفت و زیر یک درخت خوابید، پشهها او را نیش زدند. او هم یکی یکی آنها را کشت. بعد با خودش گفت: با یک مشت هفت تا را کشتم.
حاکم و وزیرش که از آنجا رد میشدند حرفِ حسن را شنیدند. حاکم، حسن را سردار سپاه خودش کرد و حسن به قصر رفت. آنجا میخورد و میخوابید؛ تا اینکه حاکم کشور همسایه به کشور آنها حمله کرد. حاکم تصمیم گرفت حسن را به جنگ بفرستد. حسن غصهدار شد. اول خواست فرار کند اما دید فایدهای ندارد. باید فکری بکند. تصمیم گرفت تنبلترین اسب را انتخاب کند؛ اما برعکس چموشترین اسب را انتخاب کرد.
حسن چون اسبسواری بلد نبود، گفت من را به اسب ببندید بقیۀ سربازها هم شجاع شدند و خودشان را به اسب بستند. حسن با سرعت به طرف دشمن میرفت، گفت خدایا به دادم برس. اگر کمکم کنی، از تنبلی دست برمیدارم و کار میکنم. درخت خشکی را از جا کند و به طرف دشمن حملهور شد. سربازهای دشمن با دیدن این صحنه از او ترسیدند و تسلیم شدند. بعد از پیروزی، حاکم تصمیم گرفت از حسن برای کشورگشایی استفاده کند. حسن به حاکم گفت: کوه دماوند دارد میافتد. اگر چنین شود حاکم و شهرش از بین میروند؛ من حاضرم آن را نگه دارم اما به شرطی که کسی به طرفم نیاید. حاکم خوشحال شد و حسن را به آنجا فرستاد. او هم رفت پیش ننهاش، کار کرد و مدتی بعد هم زن گرفت.
گفتوگو دربارۀ کتاب تنبل پهلوان
در یادداشت پرورش مسئولیتپذیری در کودک و نوجوان گفتیم که اگر به کودک در سنین کم مسئولیت داده نشود، او فرد پویایی نخواهد بود، استعدادهایش را نمیشناسد و عادت میکند تنبلی پیشه کند و همیشه به دیگران وابسته باشد. حسن در کتاب تنبل پهلوان هم به تنبلی عادت کرده بود. مادرش نیز که فقط یک فرزند داشت، همه چیز را برای او فراهم میکرد، بهطوری که حسن نیازی نمیدید کاری کند. تا این که بزرگ شد و مادر، خودش، از تنبلی و بیتحرکی پسرش خسته شد.
این قصه در واقع به صورت ناخواسته در بسیاری از خانوادهها تکرار میشود. بهخصوص والدین در خانوادههای کمجمعیت کنونی علاقمندند برای فرزند خود هر چه در توان دارند انجام دهند، به جای او تصمیم میگیرند، همۀ نیازهای او را حتی پیش از این که بخواهد برطرف میکنند، به او فرصت نمیدهند کارهای خودش را انجام دهد و مشکلاتش را حل کند. اما کودک بالاخره روزی بزرگ میشود و با بزرگ شدن و گذشتن از دورۀ نوجوانی برخی از این والدین، مانند مادر حسنی، انتظار دارند که فرزندشان به طور معجزهآسایی مسئولیتپذیر شود، کارها را به دوش بکشد، زندگی را اداره کند و تشکیل خانواده دهد. تا زمانی که خانواده به فرزند خود فرصت کار کردن و تجربهاندوزی ندهد، او چگونه یاد بگیرد که چه باید بکند؟ چگونه فکر کند؟ حل مسأله را از کدام تجربهاش فراگیرد؟ و چگونه انتخاب درستی در زندگی داشته باشد؟
حسن زمانی که با مشکلاتی که تنبلی و بیتجربگی برایش بهوجود آورده بود، روبهرو شد و آسیبهای تنبلی را تجربه کرد، تصمیم گرفت که کار کند. برخی از فرزندان ممکن است تحمل آسیبهای تنبلی را نداشته باشند و در زندگی شکست بخورند. گفتوگو دربارۀ حسنی و مشکلات او که بر اساس تنبلی بهوجود آمده بود میتواند به فرزند شما کمک کند تا به مشکلات مشابه در خودش پی ببرد و به دنبال راه حل باشد.
با گفتوگوی پس از داستان، کودک راحتتر ماجراها را برای خودش تحلیل میکند تا در شرایط مناسب از آنها استفاده کند. پرسشهای زیر میتواند آغازگر گفتوگو دربارۀ کتاب تنبل پهلوان باشد.
- چرا مادر حسنی ناراحت بود؟
- مادر چه راه حلی برای تغییر در حسنی پیدا کرد؟
- اگر جای مادر حسن بودی، چه میکردی؟
- به نظرت اگر حسنی به همان زندگی ادامه میداد با چه مشکلاتی روبهرو میشد؟
- آیا کسی مانند حسنی را میشناسی؟ سبک زندگیاش باعث شده است چه مشکلاتی برایش بهوجود بیاید؟

درج دیدگاه