عنوان: روباه نیمه‌شب
نویسنده: بتسی بایارس
تصویرگر:
آن گریف آلکونی
مترجم:
مجید عمیق
ناشر:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1375
تعداد صفحات:
108
گروه سنی:
9-15 سال

در داستان «روباه نیمه شب»، پدر و مادر تام، قرار است در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کنند و ناچارند دو ماه تابستان تامی را به مزرعۀ خاله میلی بفرستند؛ اما تامی دوست ندارد. مادرش دربارۀ زیبایی‌های مزرعه و تجربه‌های متفاوتی که به دست خواهد آورد، با او صحبت می‌کند اما تامی نمی‌پذیرد. تامی می‌گوید که حیوان‌های مزرعه مرا دوست ندارند. از وقتی در سفر قبلی، سگ پایش را گاز گرفته بود، تامی فکر می‌کرد حیوان‌ها از او متنفرند.
شب، پدر تامی دوباره با او صحبت کرد و توضیح داد که او و مادرش باید به مسابقۀ دوچرخه‌سواری بروند و اگر تامی به خانۀ خاله میلی نرود مادرش شانس شرکت در مسابقۀ دوچرخه‌سواری را از دست خواهد داد و پرسید که آیا تامی به چنین کاری راضی است؟ تام در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، رضایت داد مدتی به مزرعه برود.
بالاخره مقدمات سفر چیده شد و تام با دوست صمیمی‌اش پتی خداحافظی کرد به مزرعۀ خاله میلی رفت. خاله میلی و شوهرش، که تام او را عمو فرد صدا می‌کرد، از دیدن تام بسیار خوشحال شدند و وسایلش را به اتاقش بردند. پنجره اتاق تام در مزرعۀ خاله میلی کنار درختی قرار داشت. خاله میلی به تام گفت که هیچ‌وقت از درخت پایین نرود، چون بچه‌های او این کار را دوست داشتند. تام با اطمینان کامل قول داد که این کار را انجام ندهد.
تام زودتر از آنچه فکر می‌کرد با مزرعه خو گرفت. او در نامه‌ای، برای دوستش پتی نوشت «در مزرعه تلویزیون و برنامه‌هایش نیست اما به جای آن به گاوها و گوساله‌ها علف می‌دهم و برای مرغ و خروس‌ها دانه می‌ریزم و این جور کارها.»
یک روز که تام در مزرعه در حال قدم زدن بود به طور اتفاقی روباه سیاهی را دید که از علفزار به سرعت گذشت و ناپدید شد. این موضوع تمام فکر و حواس تام را به خود جلب کرد. از دخترِ خاله میلی، هزلاین، درباره روباه سیاه سوال‌هایی پرسید و روزهای زیادی را به هوای دیدن روباه در اطراف علفزار پرسه زد تا بالاخره توانست لانۀ روباه را بیابد و از دانستن رازی که دیگران نمی‌دانستند بسیار خوشحال بود. تامی هر روز به سراغ روباه سیاه می‌رفت و از دور او را زیر نظر داشت. تا آن روز که خاله میلی از این که روباهی بوقلمونش را دزدیده بود بسیار ناراحت بود و به شوهرش گفت باید روباه را به دام بیاندازد. هوا بسیار گرم بود و باران نباریده بود و خاله میلی از این که همۀ محصولاتشان از بی‌آبی در حال از بین رفتن بودند بسیار ناراحت بود و دزدیده شدن بوقلمون بر ناراحتی‌اش افزوده بود. تام از این که عمو فرد بخواهد روباه را به دام بیاندازد بسیار هیجان‌زده شده بود و قلبش تندتند می‌زد. او دوست نداشت که روباه و تنها رازش به دام بیافتد. به همین خاطر به عمو فرد گفت که او را هم برای شکار روباه با خود ببرد. خلاصه با هم برای شکار روباه رفتند. در بین راه هر چه تام خواست که حواس عمو فرد را پرت کند نشد. سرانجام عمو فرد از ردپای روباه توانست لانۀ او را بیابد. عمو فرد بچه روباه را به عنوان طمعه با خود به خانه برد تا بتواند مادرش را به دام بیندازد. تام بسیار ناراحت بود. آن شب باران بارید و قفس بچه روباه در باران بود. روباه مادر برای نجات بچه‌اش به خانۀ عمو فرد آمده بود. عمو فرد تفنگ شکاری‌اش را آماده کرد تا روباه را بکشد، اما تیرش خطا رفت. شب توفانی بود و عمو فرد هم دوست نداشت بیرون از خانه در باد و باران بماند. به همین خاطر شکار را رها کرد و رفت تا بخوابد. وقتی همه خواب بودند تام از روی درخت کنار پنجره اتاقش به پایین رفت و بچه روباه را از قفس فراری داد. او به خاله میلی و عمو فرد گفت که بچه روباه را آزاد کرده است و انتظار داشت که آن‌ها او را برای اینکار تنبیه کنند اما آن‌ها از این اتفاق ناراحت نبودند.
پدر و مادر تام به همراه دوستش پتی برای بردن او آمدند. برای تام دل کندن از مزرعه سخت بود و وقتی به خانه رسید با دیدن اتاقش و مدل‌های هواپیمایش که قبلا برای داشتنش بسیار شوق داشت، با خود فکر کرد که اصلا نمی‌توانم تصور کنم من مدت زیادی از وقتم را به تنهایی در اتاق برای سوار کردن مدل‌ها به سر می‌بردم و از آن لذت می‌بردم. او خاطرۀ روباه سیاه را تا سال‌ها بعد فراموش نکرد.

کنار آمدن با موقعیت‌های جدید برای هرکسی می‌تواند دشوار باشد که ممکن است برآمده از ترس از شکست، ترس از ناشناخته‌ها و… باشد؛ اما اگر با آن موقعیت رودررو نشود، نمی‌تواند راهی برای تغییر و پیشرفت خود پیدا کند، در داستان «روباه نیمه شب»، تام بیشتر عادت داشت در خانه بماند یا با دوست صمیمی‌اش بازی کند، او خیلی دوست نداشت به مسافرت برود و یا با چیزهای تازه روبه‌رو شود. اما اصرار پدر و مادر موجب شد به ناچار به مزرعه برود و تجربه‌ای جدید پیدا کند. یکی از دلایل تام برای نرفتن به مزرعه این بود که چون در مسافرت سال پیش سگ پایش را گاز گرفته و اتفاق بدی برایش افتاده بود، پس نگران بود که اگر باز هم به آن‌جا یا طبیعت برود اتفاق بدی برایش خواهد افتاد و بعد گاز گرفتن سگ را به همۀ حیوانات تعمیم داده و باور کرده بود که همۀ حیوانات از او متنفرند. حضور تامی در مزرعه باعث شد بتواند باورهایش را تغییر دهد و باورهای منطقی‌تری جایگزین باورهای قبلی خود کند.
داستان «روباه نیمه شب» بیشتر برای ردۀ سنی نوجوان کاربرد دارد. شما می‌توانید با نوجوان خود دربارۀ این داستان گفتگو کنید و به این وسیله از باورهایش بیشتر مطلع شوید.

پس از خواندن داستان «روباه نیمه شب»، با کودکتان صحبت کنید و از دیدگاه او دربارۀ شخصیت‌ اصلی داستان مطلع شوید. سؤال‌های زیر انگیزۀ بیشتری برای بحث به وجود خواهد آورد.

  • چرا تامی آن‌قدر برای نرفتن به خانۀ خاله میلی پافشاری می‌کرد؟
  • چه چیزی باعث شد که او به خانۀ خاله میلی برود و در هنگام رفتن چه احساسی داشت؟
  • پس از این که تام مدتی را در خانۀ خاله میلی سپری کرد، چه احساسی نسبت به مزرعه و اهالی آن پیدا کرد؟
  • آیا برای تو هم، مثل تامی، کنار آمدن با موقعیت‌های جدید سخت است؟ فکر می‌کنی چه چیزی باعث می‌شود که موضوعی را سخت بپذیری؟
  • تا به حال شده که کسی مانند تامی دیده باشی که موضوع ساده‌ای را برای خودش بزرگ کند؟ به نظرت چگونه می‌توان به او کمک کرد؟