عنوان: کلاغ خنزر پنزری
نویسنده: سروناز پریشان‌زاده
ناشر:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1387
تعداد صفحات:
32
گروه سنی:
6-9 سال

در داستان «کلاغ خنزر پنزری»، کلاغ سیاه غمگینی بود که رنگ سیاهش را دوست نداشت. روزی کلاغ، مرغ عروسکیِ رنگارنگی را دید و با حسرت آرزو کرد کاش مانند مرغ عروسکی، رنگانگ بود. روز بعد در حالی که به پرهای سیاهش فکر می‌کرد، چشمش به گردنبند رنگارنگی افتاد. کلاغ با دیدن گردنبند به این فکر افتاد که می‌تواند با آویزان کردن چیزهای رنگی، مانند مرغ عروسکی رنگارنگ شود. از آن روز به بعد، هر چیز رنگی که می‌دید در لانه‌اش جمع می‌کرد.
روزی همۀ چیزهای رنگی‌ای را که پیدا کرده بود، به خود آویزان کرد و فکر کرد که زیبا شده است. آن روز چند کلاغ از نزدیک لانۀ او رد می‌شدند و وقتی کلاغ را با ظاهر جدیدش دیدند، مسخره‌اش کردند و گفتند کلاغ خنزر پنزری نمی‌تواند پرواز کند. کلاغ سیاه تا خواست پرواز کند، افتاد و زمین خورد. آن‌ها گفتند وقتی خنزر پنزرها را دربیاورد، می‌تواند مانند قبل پرواز کند؛ سپس برایش آینه آوردند تا خودش را ببیند که به چه شکلی درآمده است. وقتی کلاغ خود را در آینه نگاه کرد، دید که نه کلاغ سیاه است و نه مرغ رنگی، بلکه تبدیل به پرنده‌ای عجیب و زشت شده است. غمگین شد و از لانه‌اش بیرون نیامد.
روز بعد هوا آفتابی و آبی بود. وقتی کلاغ در آینه نگاه کرد، پرهای رنگارنگی را دید که زیر نور آفتاب هفت رنگ داشتند. او هر آنچه در آرزویش بود را داشت، فقط تا به حال خبر نداشت، برای همین تمام خنزر پنزرهایش را از لانه بیرون انداخت.

گاهی اوقات نوع نگاه و باور فرد موجب می‌شود زندگی را سخت بگذراند و هیچ لذتی از داشته‌هایش نبرد، همان‌طور که در داستان «کلاغ خنزر پنزری»، باور نادرست کلاغ دربارۀ ظاهرش موجب شده بود که دیگران را از خود زیباتر بداند و از رنگ سیاهش ناراحت باشد و با دیدن پرندگان رنگارنگ حسرت بخورد. او آن‌قدر محو پرهای دیگران بود که زیبایی خودش را نادیده می‌گرفت. به همین دلیل بود که تلاش کرد با آویزان کردن چیزهای رنگارنگ خود را به شکل دیگران درآورد ولی دوستانش این باور اشتباه او را به چالش کشاندند. تغییر باور کلاغ زمانی رخ داد که متوجه شد پرهایش در آفتاب رنگارنگ و قشنگ است، درست همان‌طوری که او می‌خواست.

شاید تا به حال پیش آمده باشد که کودک شما فکر کند خوش به حال فلانی که بهتر از من است و تلاش کند که رفتار دوستش را تقلید کند یا برخلاف استعداد و توانایی‌هایش از دیگران پیروی کند و در صورت شکست خود را سرزنش کند. به طور مثال به خودش بگوید «من هیچ کاری بلد نیستم، من زشتم، من احمقم و…»
گاهی اوقات هم خانواده با مقایسۀ کودک خود با دیگران، این باورهای غلط را در او می‌پرورانند. برای این که کودک بتواند خودش و توانمندی‌هایش را بشناسد باید مانند دوستان کلاغ به او آینه‌ای داد. این آینه می‌تواند یک داستان باشد. از طریق شخصیت‌ها و ماجراهای داستان‌ها، کودک می‌تواند خود را بهتر ببیند و توانمندی‌هایش را بشناسد و به جای حسرت خوردن یا سرکوفت زدن به خود، متناسب با توانمندی‌ها و استعدادش عمل کند و در کارها موفق شود. کودکان با شخصیت‌های داستان همزادپنداری می‌کنند و به همین دلیل اگر داستان‌هایی با این مضمون برای آن‌ها تعریف کنید و پس از آن به گفتگو بنشیند می‌توانید در تغییر باور نادرست آنان و تبدیل آن به باور درست تأثیر بگذارید.

برای استفاده از داستان «کلاغ خنزر پنزری» در بحث و گفت‌وگو با او می‌توانید از سؤال‌های زیر بهره بگیرید.

  • کلاغ از چه چیزی ناراحت بود؟
  • کلاغ برای این که رنگی شود چه کرد؟ آیا کاری که انجام داد او را زیباتر کرده بود؟
  • چرا دوستان کلاغ، او را مسخره کردند؟
  • دوستان کلاغ چه چیزی به او دادند؟ آن وسیله چه کمکی به کلاغ کرد؟
  • کلاغ در انتهای داستان چه تغییری کرد؟ چرا خوشحال شد؟
  • آیا شما کسی را می‌شناسید که خود را کم‌تر از دیگران می‌داند و احساسی مانند کلاغ داستان «کلاغ خنزر پنزری» داشته باشد؟ پیشنهاد شما برای کمک به چنین فردی چیست؟